جایی برای نوشتن

خیلی شنیدم که می‌گن خدا به اندازه تحمل هرکس بهش سختی می‌ده یا خدا هرکی رو بیشتر دوست داره بیشتر عذابش می‌ده اما واقعا، آستانه ی تحمل هرکس چجوری اندازه گرفته می شه؟ جی باید باشه که بگه خب، اگر همچین اتفاقی براش بیفته دیگه نمی تونه تحمل کنه پس بذار عذابش ندم؟ وقتی یکی نتونه تحمل کنه چی می شه؟ میمیره؟ می کشه خودشو؟ افسرده و داغون می شه و بقیه هم داغون می کنه؟

به این حرفایی که می شنوم اعتقاد ندارم اما گاهی، وقتی دیگه زیاد اینور اونور می شنومشون، عذابم می دن!

اصن خدا چرا سخت بگیره به یک نفر؟ اصن خدا چرا آسون بگیره؟ تنها کاری که خدا شااااید بکنه اینه که شاااید یه معجزه ای اون وسط بذاره، غیر از اینه؟

غیر از اینه که ما خودمون سرنوشتمون رو تعیین می کنیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۰۵:۱۸
F

نمی دانم همه اینطور هستند یا نه، اما من همیشه قدرت تصورکردن یا به نوعی توهم زدنم :)) خوب بوده

کافی ست تصور کنم که فلان عزیزم مُرده، آنچنان بغض و گریه می کنم که انگار تا دقایقی دیگر طرف به رحمت خدا می رود

یا تصور می کنم که من فردی با قدرت ماورالطبیعه هستم، اگر فقط کمی بیشتر رویش تمرکز کنم جدی جدی باورم می شود

اکثر وقت ها خودم از قصد سراغ تصور کردن چیزی نمی روم، یک اتفاقی می افتد و ناگهان ذهنم جرقه می زند!

اما جدیدا، از قصد به یک سری چیزها بیشتر فکر می کنم، آنقدر فکر می کنم که انگار واقعی می شود

مثل وقت هایی که از تازه از خواب بیدار شدم و صدای جابه جا شدن ظرف ها می آید، پس با خیال راحت دوباره چشم هام را می بندم و تصور می کنم تو اینجایی، مثل همیشه و درحال مرتب کردن آشپزخانه هستی

یا مثل وقت هایی که وسط جمعیت، ناگهان یک نفر صدایم می زند و من از قصد تصور می کنم که تو صدایم زدی و تو با من کار داری، چون حتا اگر برای چندثانیه هم باشد، قلبم آرام می گیرد.

چندباری هم شده که دستم را روی صورتم گذاشتم، چشم هام را بستم و تصور کردم مثل آخرین بار، این تویی که دست گرمت صورتم را نوازش می کند. حتا اگر هیچوقت دست های من به گرمی دست های تو نرسد.

آنقدر این چیزها تکرار شده، که دارم به مرور حضور فیزیکی ات را هم حس می کنم

شاید همه ی این احوالات، نوعی بیماری روانی باشد، شاید هم یک دیوار دفاعی برای روبه رو نشدن با غم و اندوه هست

اما راستش، هرچه که باشد برایم مهم نیست. 

حتا اگر کم کم دیوانه شوم، که بعید می دانم، حس حضور مهربان تو و آرامش لحظه ایه من به همه ی این چیزها می ارزد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۳
F

در دنیایی که خیلی وقت ها مجبور به بیان نکردن، حذف و تغییر نظر و حرف هایمان می شویم، یکی از بزرگترین دردهایی که هرکس ممکن است به آن مبتلا شود، خود سانسوری است!

و حس می کنم بدون آنکه خودم متوجه شوم، مبتلا به این درد شدم.

می خواهم حرفی بزنم و یا عقیده ام را راجع به چیزی بیان کنم اما انگار یک نفر با چماق بالای سرم ایستاده و منتظر است تا حرفی از دهانم خارج شود تا کله ام را به باد دهد. حالا نه اینکه قرار است حرف خاصی بزنم، نه! داستان ِهمان حرف های معمولی است

"نکنه بد باشه؟" "اصن این حرف یعنی چی؟" "بقیه چی می گن؟" "به نظرم نگی بهتره" و ...

به خودم می گویم: "نذار کسی یا چیزی سانسورت کنه دختر!"

باشد که این حرف آویزه ی گوشم شود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۲
F

از آخرین باری که وبلاگ نوشتم سال‌ها می‌گذرد، نمی‌دانم چهار سال یا پنج سال یا شایدم بیشتر.

حس نوستالژی عجیبی دارم، خاطرات تمام دقیقه‌هایی که کلمات را پشت هم گذاشتم و منتشر کردم، بین وبلاگ‌ها چرخیدم، با آدم‌های مختلف گفت و گو کردم و حس هیجان انگیزی که من، یک نوجوان ساکت و حجالتی، جایی در دنیا یک تریبون برای خودم دارم، به ذهنم هجوم آورده.

 

یادم نیست چرا دقیقا وبلاگ نویسی را ترک کردم، اما دوباره برگشته‌ام چون حس می‌کنم به حس وبلاگ نوشتن نیاز دارم. به اینکه جایی در دنیا که خیلی ساده تر از شبکه‌های اجتماعی دیگر است، به صورت تقریبا ناشناس بنویسم و آدم‌های ناشناس‌تری بخوانند، به اینکه هر از گاهی وبلاگ را رفرش کنم و نوشته‌های خودم را با دید جدیدتری بخوانم، بازدید را چک کنم، و نظرات احتمالی را پاسخ دهم. 

پس

سلام! :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۰
F