جایی برای نوشتن

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

"الف" صاف سرجاش ایستاده بود و مستقیم به اون نگاه می کرد. از دستاش قطره های خون سُر می خوردند و سرامیک های سفید رو قرمز می کردند. قلبش تند می زد، زانوهاش خم شده بود و چیزی که می دید رو باور نمی کرد. مثل این بود که زمان دوباره تکرار شده. انگار امشب، همون روز کذاییه. همون روزی که از پشت دیوار به مرد سیاه پوشی زل زده بود که چاقو رو با آرامش از قلب "پ" بیرون کشید. با دستمال پاک کرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده دوباره چاقو رو توی جیبش گذاشت و به مسیرش ادامه داد. هیچ چیز هنوز عوض نشده بود. هنوز هم همون آدم بی عرضه ای بود که بی حرکت یکجا ایستاد و گذاشت همه چیزش زیر پاهای یک نفر له بشه. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۴:۱۹
F