جایی برای نوشتن

خدایی؟ آخرین پستم برای 8 شهریوره؟!

گفته بودم که یک هفته هرشب پست میذارم و یک هو چندماه ناپدید میشم :))) 

بای د وی، سلام! من زنده ام، اینجا رو یادم نرفته و البته، کلی دلم براش تنگ شده بود.

 

باز هم سه نصفه شب و من هنوز خوابم رو تنظیم نکردم، ها ها، واسه خودم که البته طبیعی شده این وضع، نمیدونم فقط چرا هی خودم با این "خوابتو درست کن" اذیت می کنم هی!

 

هفته پیش یه کلاس نویسندگی ثبت نام کردم، خوشحالم! Yup، می خوام هرجور شده دیگه بشینم داستانمو بنویسم

میدونید چیه کلا؟ من تا زور بالای سرم نباشه، تا یکی هر نیم ساعت با پتک نکوبه توی سرم، کاری رو جلو نمی برم. نچ نچ، خیلی بده می دونم ولی چه کنم، منم و هزارتا عادت و اخلاق بد!

در هر صورت این کلاسه باعث شده یکم بیشتر به مخم فشار بیارم و بشینم بنویسم.

با بچه های کلاس در حال حاضر حال می کنم، امیدوارم به مرور این وضعیت باقی بمونه، چرا حالا بچه های کلاس برام مهمن؟ چون کلا تعدامون کمه، 6 نفر با من! و خب جو بین بچه ها صمیمیه، اونوقت من اگ حال نکنم باهاشون، میشم جوجه اردک زشت که باید از همه فاصله بگیره و خب برای این کلاس که اصلش کار گروهیه، اصلا خوب نیست.

 

 

دیییییگه چه خبر؟ 

اینکه کلا باز چند روزه، از زندگیم و خودم بدم اومده و حسرت چیزایی رو میخورم که ندارم و داشتنشون دست خودم نیست، یعنی مثل یه وسیله نیست که برم بخرم، یا یه شغل نیست که با تلاش بهش برسم. 

نمیدونم دست کیه؟ خدا؟ زندگی؟ سرنوشت؟ همه ش؟ هیچکدومش؟ 

I HAVE NO IDEA!

تنها کاری که میتونم بکنم اینه که سعی م رو بکنم امید داشته باشم، خوش بین باشم و از این جور چیزا، جواب میده؟ نمیدونم. حداقل حال خودم بهتره میشه فکر کنم. 

 

 

دیگه دیگه چه خبر؟

آهان، اینکه الان یک هفته ست رفتم تو جو داستان، باعث شده خب خیلی به شخصیتام فکر کنم و اینا، و سختی و ناراحتی های زندگیشون، منو هم خیلی ناراحت کنه و از یک طرف خوشحال بشم که آخیش، چه خوبه که شما ها رو دارم، میتونیم توی خلوت باهم از مشکلات و ناراحتی هامون حرف بزنیم، و خوشحالم که من تنها آدم پر از مشکل نیستم ( البته که نیستم! اما وقتی با چند نفر اینطوری میشینم حرف میزنم، حس تنهایی م کمتر میشه) و خب، کلا دنیای داستان، مثل یک طناب محکمی میمونه که نمیذاره بیشتر از این توی مرداب فرو برم، تنهاییم رو کمتر و قوی ترم میکنه.

دلم نمی خواد به روزی فکر کنم که این طناب پاره بشه، دلم می خواد به روزایی فکر کنم که قوی تر شدم، که هرچیزی نمی تونه روی روحمخراش بندازه، روزی که با خودم به توافق رسیدم و خوشحالم. 

 

فکر کنم غلط نگارشی زیاد دارم، معذرت. امشب میخواستم سریع و بدون فکر فقط بنویسم.

 برم بخوابم کم کم، شب بخیر. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۰۳:۳۴
F

کتابم رو خوندم. تموم صفحات مجازیم رو چک کردم. اتاقمو مرتب کردم. مسواکمم زدم و خیلی خلاصه بالاخره ساعت 5 صبح میخوام برم بخوابم. اما خوابم نمیبره. یعنی هنوز دراز نکشیده میدونم که خوابم نمیبره. این ذهن لعنتی رو میخوام خاموش کنم. نمیتونم. نمیتونم.

با خودم میگم کاش صفحه های مجازی بیشتری برای چک کردن بود، اما نیست. نیست.

برای اینکه یه همراه هم داشته باشم تلویزیون رو روشن گذاشتم و مستند آرامش بخش حیاط وحش داره پخش میشه، همه چی برای یه خواب آروم آماده ست اما بازم ذهنم نمیخوابه. 

دارم فکر میکنم دراز بکشم و بقیه ی کتابم رو بخونم. اما اصلا از داخل اتاق رفتن فراری ام. چند روزی هست کلا که با کوله باری از وسیله وسط پذیرایی ساکن شدم و بغیر وقت خواب وارد اتاقم نمیشم. اما نمیدونم مرض دارم آیا؟ من که اینقدر فراری ام از اتاق واسه چی واسه خواب میرم اون توو؟ الان به ذهنم رسید شاید کلا بیام توی پذیرایی هم بخوابم، جلو در توری که باد طبیعی و خنک هم میزنه. نمیدونم. 

کلا کلافه هم هستم. البته این مرض "خوابم نمیبره" هم یه علتش بخاطر اینکه خب وقت خواب طبیعی هر آدم سالمی گذشته، و چون خودمو میشناسم، و میدونم که از ساعت دو نیمه شب به بعد به این مریضی درگیری فکر و خوابم نمیبره دچار میشم اما بازم مثل جغد بیدار میمونم.

نتیجه این شد که بهتره لپ تاپ رو خاموش کنم و برم کپمو بذارم زودتر تا مریضیم بدتر نشده.

 

 

پ.ن: میخواستم عنوان این پست رو بذارم " شب نوشته 3" که خب خداروشکر عنوان جالب تری به ذهنم رسید و شما و خودم رو نجات داد :))) باید زودتر رشته این عنوان سریالی رو پاره میکردم و گرنه تا "َشب نوشته 1000" هم میرسیدیم.

اوکی من بهتره برم.

شب بخیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۵:۱۹
F

نشستم پشت لپ تاپ و برای اولین بار بعد از مدت ها وقتی خیره شدم به اسکرین روشنش، هیچ کاری برای انجام دادن توی ذهنم نمیاد. 

باورم نمیشه و هی فکر میکنم و نچ! بازم هیچی :))

و الان بسیار خرسندم! 

امروز کارای مفید زیادی رو با موفقیت تموم کردم و بالاخره وقتشه یکم به خودم و کارای شخصی ترم برسم.

و اولین کارم نوشتن توی بلاگ بود چون حتی اگه حرفی برای گفتن نداشته باشم، دوست ندارم اینجا برای مدتی طولانی خالی بمونه.

و کار مهم بعدی ام در حین گوش دادن به موزیک، قاچ کردن هندونه ست! :)) خوردن یه هندونه ی شیرین وقتی داری موزیک گوش میکنی و جلوی باد خنک پنجره نشستی و چشمت به داستان جدیدته، روش بسیار خوبی برای ریلکس کردن آخر شبه.

 

وقتی داشتم این متن رو مینوشتم با خودم فکر کردم چقدر حسمو، چه قدر خودمو اینجا دوست دارم. وقتی اینجا مینویسم انگار دارم با خودم حرف میزنم، با خودی که توی روزمرگی ها کمرنگ شده، انگار با حرف زدن، دارم به خودم اهمیت میدم، بعد از چند روز شلوغ برای اولین بار و صادقانه به خودم نگاه میکنم و میپرسم هِی چته؟ 

در هر صورت که نوشتن خوبه و میدونم که باید بیشتر بنویسم، چه اینجا چه توی دفتر کاغذی خاطراتم. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۲
F

بعضی مکان‌ها یه خاصیتی دارن، اینکه وقتی یه مدتی رو اونجا می‌گذرونی، انگار چشمات به خودت و زندگیت بیشتر باز می‌شه... اگه غمگین باشی، بیشتر عمق غمتو حس می‌کنی، اگه تنها هستی، بیشتر حس می‌کنی تنهایی و اینکه تا چه حد این تنهایی اذیتت می‌کنه...

 این حس لزوما حس بدی نیست، دردناکنه، ولی بد نیست. گاهی آدم لازمه از کامفورت زونش بیاد بیرون، خودشو از بیرون و در کنار بقیه ی آدما ببینه... تا بفهمه دقیقا در چه افتضاحی قرار داره :)) (ساری فور بد لنگواج)

این حس برای من که فرار کردن بخشی از شخصیتم شده، واجبه!

شده که بعد از مدت‌ها،  وقتی رو در کنار آدمایی که باید گذروندم و بعد فهمیدم: اوه! تا الان توی کدوم دنیا سیر می‌کردم؟ تصمیمی که گرفتم چه قدررر بد بوده و وای چی رو از دست دادم.

حس پدر در آریه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۸
F

I am going to write a LONG love letter to someone who isn't mine anymore... 

 

Wish me luck dear ghosts

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۹
F

روزی هزار بار باید با خودم تکرار کنم "شاید بدون تو خوشبخت تر باشه" 

هر وقت می بینمش باید چیزی رو تکرار کنم که بهش اعتقاد نداشتم "شاید قسمتتون این بوده"

یه دوره ای که دوباره داره تکرار می شه...

یه آرزوی محال...

لعنت به من. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۳
F

تنهایی هم مثل عشق هزارتا شکل و رنگ داره. 

یکی دوست داره همش تنها باشه و توی همون تنهایی، از تنهاییش فرار کنه. 

یکی دوست داره همش توی جمع باشه و بگه و بخنده.

یکی مثل من، تلوزیونو روشن می ذاره تا بجای صدای همه ی افرادی که نیستن، خونه شلوغ بشه.

یکی مثل من، دوست داره توی جمع، اما یک گوشه بشینه و به آدما خیره بشه و خودشو جای همه شون تصور کنه. اینکه دوستاشون کیان. شب خونه کیا منتظرشن. صبحا با صدای چی بیدار میشه و اول از همه با کی حرف میزنه. وقتی شبا تا دیروقت بیرونه کی بهش زنگ میزنه و منتظرش میمونه. آرزو، رویا، دغدغه و مشکلاتش چیه.

و غصه بخوره... و لبخند بزنه و شاد بشه و باز غصه بخوره... و باز غصه بخوره... و باز...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۹
F

دلم می خواست دختر بدی بودم. بین همون دسته بندی بد و خوبِ مسخره. بین همون سیاه و سفید بی معنی. دوست داشتم سیاه بودم.

دوست داشتم هیچ چیز برام مهم نبود. هر کار دلم می خواست می کردم. اما نمیشه. اما بیخیال نیستم. اما همیشه هزارتا باید و نباید به دست و پاهام بسته شده. و هر روزی که می گذره انگار یک طناب دیگه اضافه میشه. 

اگه زندگی من یک داستان بود، فکر می کنم الان میجرست بک داستان، همون نقطه 75 درصد پلات که دیگه همه چی داره به نقطه اوج نهایی نزدیک می شه، بودم. و دلم نمیخواد فکر کنم که اون نقطه بعدی چی می تونه باشه.

اصلا می تونم به هپی اندینگ امیدوار باشم؟ کی میدونه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۶
F

"الف" صاف سرجاش ایستاده بود و مستقیم به اون نگاه می کرد. از دستاش قطره های خون سُر می خوردند و سرامیک های سفید رو قرمز می کردند. قلبش تند می زد، زانوهاش خم شده بود و چیزی که می دید رو باور نمی کرد. مثل این بود که زمان دوباره تکرار شده. انگار امشب، همون روز کذاییه. همون روزی که از پشت دیوار به مرد سیاه پوشی زل زده بود که چاقو رو با آرامش از قلب "پ" بیرون کشید. با دستمال پاک کرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده دوباره چاقو رو توی جیبش گذاشت و به مسیرش ادامه داد. هیچ چیز هنوز عوض نشده بود. هنوز هم همون آدم بی عرضه ای بود که بی حرکت یکجا ایستاد و گذاشت همه چیزش زیر پاهای یک نفر له بشه. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۴:۱۹
F

ارتباط های غیرمستقیم و مجازی خیلی جالب اند. به خصوص دسته ی وبلاگ یا کانال تلگرامی ها.

مثلا سال هاست کانال تلگرام یک نفر را دنبال می کنم، از وقتی تعداد عضوهایش به یک هزار هم نمی رسید تا الان که تقریبا سه هزارتا است. 

حتا در روزهایی که حوصله ی خودم را هم نداشتم و از تمام دلنوشته های دیگران فرار می کردم، دلنوشته های او را می خواندم. روزی یک بار، دوبار و شاید بیشتر کانالش از بین صدها گروه و کانال پیدا می کردم و چشمم دنبال نوشته های جدید می گشت. 

نمی دانم چرا. منی که از هرچی نوشته، از هر نوعی، خسته بودم، اما برای او را می خواندم. بارها شده بود هنگام نوشته هایش بغض کردم، یا بعد از چندین شب که دعاهای شبانه می گذاشت، چشمانم را بستم و از ته دل با او دعا کردم یا خیلی وقت ها که راجع به چیزی نظر میداد من با چشمان گرد شده از تعجب کاملا با او مخالفت می کردم اما هیچوقت قدمی برنداشتم تا همه ی این ها را به خودش بگویم. اما گاهی فکر می کردم که چه خوب می شد که اگر دوست بودیم. نظرم نسبت به نوشته هایش را اختصاصی برایش می فرستادم و بعضی شب ها گفت و گوهایی از جنس داستان و خاطره و رویا داشتیم. 

الان وقتی در نوشته ای می نویسد "تنهام" و "غمگینم" دوست دارم ببینمش و بگویم "دوست دارم خوب باشی، غمگین نباشی، تنها نباشی" اما نمی نویسم. یعنی تا الان که ننوشتم. شاید بعد از پست این مطلب سری به کانالش زدم و نوشتم "ای دوست ِندیده، خوب بودنت آرزوی ماست"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۷
F