او
نمی دانم همه اینطور هستند یا نه، اما من همیشه قدرت تصورکردن یا به نوعی توهم زدنم :)) خوب بوده
کافی ست تصور کنم که فلان عزیزم مُرده، آنچنان بغض و گریه می کنم که انگار تا دقایقی دیگر طرف به رحمت خدا می رود
یا تصور می کنم که من فردی با قدرت ماورالطبیعه هستم، اگر فقط کمی بیشتر رویش تمرکز کنم جدی جدی باورم می شود
اکثر وقت ها خودم از قصد سراغ تصور کردن چیزی نمی روم، یک اتفاقی می افتد و ناگهان ذهنم جرقه می زند!
اما جدیدا، از قصد به یک سری چیزها بیشتر فکر می کنم، آنقدر فکر می کنم که انگار واقعی می شود
مثل وقت هایی که از تازه از خواب بیدار شدم و صدای جابه جا شدن ظرف ها می آید، پس با خیال راحت دوباره چشم هام را می بندم و تصور می کنم تو اینجایی، مثل همیشه و درحال مرتب کردن آشپزخانه هستی
یا مثل وقت هایی که وسط جمعیت، ناگهان یک نفر صدایم می زند و من از قصد تصور می کنم که تو صدایم زدی و تو با من کار داری، چون حتا اگر برای چندثانیه هم باشد، قلبم آرام می گیرد.
چندباری هم شده که دستم را روی صورتم گذاشتم، چشم هام را بستم و تصور کردم مثل آخرین بار، این تویی که دست گرمت صورتم را نوازش می کند. حتا اگر هیچوقت دست های من به گرمی دست های تو نرسد.
آنقدر این چیزها تکرار شده، که دارم به مرور حضور فیزیکی ات را هم حس می کنم
شاید همه ی این احوالات، نوعی بیماری روانی باشد، شاید هم یک دیوار دفاعی برای روبه رو نشدن با غم و اندوه هست
اما راستش، هرچه که باشد برایم مهم نیست.
حتا اگر کم کم دیوانه شوم، که بعید می دانم، حس حضور مهربان تو و آرامش لحظه ایه من به همه ی این چیزها می ارزد.