جایی برای نوشتن

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

بعضی مکان‌ها یه خاصیتی دارن، اینکه وقتی یه مدتی رو اونجا می‌گذرونی، انگار چشمات به خودت و زندگیت بیشتر باز می‌شه... اگه غمگین باشی، بیشتر عمق غمتو حس می‌کنی، اگه تنها هستی، بیشتر حس می‌کنی تنهایی و اینکه تا چه حد این تنهایی اذیتت می‌کنه...

 این حس لزوما حس بدی نیست، دردناکنه، ولی بد نیست. گاهی آدم لازمه از کامفورت زونش بیاد بیرون، خودشو از بیرون و در کنار بقیه ی آدما ببینه... تا بفهمه دقیقا در چه افتضاحی قرار داره :)) (ساری فور بد لنگواج)

این حس برای من که فرار کردن بخشی از شخصیتم شده، واجبه!

شده که بعد از مدت‌ها،  وقتی رو در کنار آدمایی که باید گذروندم و بعد فهمیدم: اوه! تا الان توی کدوم دنیا سیر می‌کردم؟ تصمیمی که گرفتم چه قدررر بد بوده و وای چی رو از دست دادم.

حس پدر در آریه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۸
F

I am going to write a LONG love letter to someone who isn't mine anymore... 

 

Wish me luck dear ghosts

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۹
F

روزی هزار بار باید با خودم تکرار کنم "شاید بدون تو خوشبخت تر باشه" 

هر وقت می بینمش باید چیزی رو تکرار کنم که بهش اعتقاد نداشتم "شاید قسمتتون این بوده"

یه دوره ای که دوباره داره تکرار می شه...

یه آرزوی محال...

لعنت به من. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۳
F

تنهایی هم مثل عشق هزارتا شکل و رنگ داره. 

یکی دوست داره همش تنها باشه و توی همون تنهایی، از تنهاییش فرار کنه. 

یکی دوست داره همش توی جمع باشه و بگه و بخنده.

یکی مثل من، تلوزیونو روشن می ذاره تا بجای صدای همه ی افرادی که نیستن، خونه شلوغ بشه.

یکی مثل من، دوست داره توی جمع، اما یک گوشه بشینه و به آدما خیره بشه و خودشو جای همه شون تصور کنه. اینکه دوستاشون کیان. شب خونه کیا منتظرشن. صبحا با صدای چی بیدار میشه و اول از همه با کی حرف میزنه. وقتی شبا تا دیروقت بیرونه کی بهش زنگ میزنه و منتظرش میمونه. آرزو، رویا، دغدغه و مشکلاتش چیه.

و غصه بخوره... و لبخند بزنه و شاد بشه و باز غصه بخوره... و باز غصه بخوره... و باز...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۹
F

دلم می خواست دختر بدی بودم. بین همون دسته بندی بد و خوبِ مسخره. بین همون سیاه و سفید بی معنی. دوست داشتم سیاه بودم.

دوست داشتم هیچ چیز برام مهم نبود. هر کار دلم می خواست می کردم. اما نمیشه. اما بیخیال نیستم. اما همیشه هزارتا باید و نباید به دست و پاهام بسته شده. و هر روزی که می گذره انگار یک طناب دیگه اضافه میشه. 

اگه زندگی من یک داستان بود، فکر می کنم الان میجرست بک داستان، همون نقطه 75 درصد پلات که دیگه همه چی داره به نقطه اوج نهایی نزدیک می شه، بودم. و دلم نمیخواد فکر کنم که اون نقطه بعدی چی می تونه باشه.

اصلا می تونم به هپی اندینگ امیدوار باشم؟ کی میدونه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۶
F